مدعی گوید شود از سرنوشت***این دو روز اجبار سرنوشت
با یه کوچولو فکر میشه فهمید امکان از سر نوشته شدنش هستش. خب صفحه های کثیف زندگیمونو پاک می کنیم و جای اون صداقت و پاکی می ذاریم که تا به ابد اون سیاهی رو از بین ببره.حالا دیگه ترسیم کردن یه زندگی سیرین چندان رویایی به نظر نمیرسه. اگه اون موقع نوشته بودم رویایی، واسه این بود که حاضر نبودم واسه رسیدن بهش تلاش کنم. اما میدونم با تنی پر شور و نیرو و درونی پر شکیب میشه به چنین واقعیتی رسید.
وقتی کینه ها رو پاک کردیم جاش محبت رو سر لوحه قرار می دیم تا به همیشه کینه کنج عزلت رو بپذیره و همون جا روزگار بگذرونه. به این رسیدم که وقتی کینه پاک میشه حتی اونایی که زندگیتو نابود کردن و یا زمینه های نابودی تو رو فراهم کردن رو هم میشه بخشید و طعم شیرین این گذشتن چه جذابه که حتی حاضر نیستی برای لحظه ای هم که شده دوباره اون کینه رو در دل راه بدی.
وقتی داریم یه زندگی شیرین رو ترسیم می کنیم تنها جاده ای که در این زندگی وجود داره امیدِ که سرشار از نوره، تو این جاده آدمای زیادی در تلاشن که به سر منزل یار برسن؛ تو این راه اگه واست مشکلی پیش بیاد همراهانت دیگه تنهات نمیذارن.، دست یاری به طرفت دراز می کنن و از جون و دل همت می کنن تا همراهیِ تو رو از دست ندن، آخر مسافران جاده خوبیها بهترین ها رو اول واسه همراهانشون میخوان بعد واسه خودشون. عشق و دوستی متقابل در این راه و جاده موج میزنه. دیگه تنهایی معنی نداره اگه کسی باهات همراه شد جز مرگ چیزی نمیتونه اونو از تو جدا کنه تازه حتی مرگ اونو واست جاودانه میکنه. دیگه یه مدت کوتاه باهات نیست بعدش رهات کنه آخه اینجا دیگه تو رو واسه خودت می خوان نه واسه خودشون اینجا از آدما مثل ابزار بهره نمی برن واسه ی رسیدن به خواسته هاشون. اینجا تو این جاده گروهی پیش میرن. دیگه به این اعتقاد داری اول برگ دفتر این سرنوشت نوشته شده مرید آقا که تموم عمرشو سعی میکنه بهش برسه تو پرانتز می نویسی (ما مکلف به وظیفه ایم نتیجه با خداست) ما که تلاش می کنیم تا حق چی بخواد؟ حالا دیگه اگه اشکی سرازیر میشه یه گوشش امیده، حداقل به این امید داری که می تونی تو دار و دسته ی سیاهی لشکر آقا باشی. اینجا دیگه نمی خوای تصور کنی که حتی باید یه علامه ی دهر باشی تا آقاتو ببینی، تو کارتو انجام میدی، با پاکی و صداقت تمام جلو میی. امید داشته باش یه روزی خودش میاد پیشت، حالا دیگه وقتی اسمشو میاری حتی اگه شرمنده و گریون باشی بازم سر تو بالا می گیری تا ببینه با همه ی بی لیاقتیات بازم اومدی، اینجاست که می فهمه چه بد چه خوب می خواستیشو تلاش می کنی بهش برسی. اینجاست که بهش بگی می گی: آقای گل خودم فهمیدم آدم بدایی که دل دارن به معنی واقعی بد نیست، فقط نتونستن راهشونو آنچنان که باید و شاید درست پیدا کنن ولی با این وجود تلاش می کنن و این تویی که باید یاریشون کنی. اینجاست که باید گفت با این که همیشه معصیتتو کردم از لطف و عشقت بود که تو گوشم نزنی، همیشه خواستی با محبت جذبم کنی وگرنه اگه تو هم مثل بقیه سر کوفت و طعنه میزدی تا به امروز این محبت اینجوری تو دلم ریشه نزده بود که، حالا دیگه به حکمت این پی می برم که چرا اون موقع وقتی از نظر خودم روز به روز داشتم بد تر میشدم چرا خدا منو زنده نگه داشت چون میخواست بازم باشم، چون امید همیشه هستش و اگه به آخر نا امیدی برسیم بازم یه روزنه ی امید بهمون تلنگر میزنه که ببین تنها با رد خواست مرگ از خدای می خوای از میدون به در بری و گرنه خدا بهترین ها رو واست می خواد این تویی که تصور می کنی تموم بلاهایی که خودت مسببش بودی رو خدا واست خواسته.
حالا دیگه وقتی خدا بهت میگه من خداییمو به جا آوردم تو هم یه جواب داری بهش بدی. بهش می گی خدا جونم می دونم همیشه عاشقونه واسم خدایی کردی و ته مونده های دلمو واسم نگه داشتی تا لوحه قلبم سیاه محض نشه . بهش می گی خدا جونم ممنون از این که بار و بندیل از دلم جمع نکردی و با غصه بری، ممنون از اینکه این همه فرصت بهم میری. بهش می گی مطمئن باش یه روز همون میشم که تو خواستی، فقط بدون که طول می کشه و خودتی که می تونی یاریم کنی. تو همیشه منتظر بودی بازم به انتظار این حقیر بشین تا خودمو آماده ی مهمون خونت بکنم تا یه کم لیاقت و شایستگی در خودم ایجاد کنم تا دست خالی به طرفت نیام.
حالا دیگه اگه خدا گفت اینبارم نارو زدی همیشه و سر قولت نموندی بهش می گی با تمام وجودم ازت می خوام منو ببخشی، با کرمت باهام برخورد کن، اگه اینبار نشد دفعه ی بعد با یاری خودت (ان شاء ا...) میام، مطمئن باش.
بعد از اینا تو این دفتر اول خط هر صفحه می نویسی محبت و عشق به معشوق واقعی. می دونی چرا؟ تا هر روزش به یاد داشته باشی دلشکستن بَده و باید محبت داشت و نارو زدن به معشوق غیر ممکنه. یعنی این که بهترینا رو واسه معشوقت باشه؛ بهترین برخوردها، بهترین رفتارها، بهترین و قشنگترین حرفها رو واسه اون می خوای.
خب اینجاست که دیگه نمی خوای یه جزیره داشته باشی دور از آدما، جزیره شو می خوای اما می خوای دیگران هم سهیم کنی، با هم از زیبایی ها و سر زندگی لذت ببرین. اگه می خواستی خلوت کنی تو خاطرت می شینی و با خالقت حرف می زنی چون می دونی اونه که تو رو آفریده و نیاز و درد تو رو بهتر از هر کسِ دیگه ای میدونه. تلاش می کنی دیگه از نزدیک شدن به دیگر آدما نترسی چون خدایی داری که همیشه همراهته و حتی اگه بدترین چیزا و مردم واست بخوان اما اون باهات باشه و باهاش باشی واست بهترین رو سر راهت قرار می ده.
تو این جزیره فقط محبت تو دل ساکنینش می کاری تا حتی اگه مرگت فرا رسید واسه همیشه تو دلا جاودانه بشی. وقتی پیکرتو رو به آبا سپردن به اون آرامشی که در تمام عمرت دنبالش بودی رسیدی، چون که حالا خوبی به جا گذاشتی و به دیار باقی می ری و همون آقا مهربونه رو که سالها می خواستی ببینیش در انتظارت نشسته تا به یاراش بپیوندی. اینجا می شه که دیگه حسرت به دلت نمی مونه که "کاش می شد سرنوشت را از سرنوشت" چون تو تونستی این کا رو بکنی اونم با یه همت بلند و توکل به خدا جونت که قربونیش بودی اونم خودت تک و تنهایی.