چشم بر هم می نهم و دردها در نظرم مجسم میگردد
خاطرات پر ز درد است
گویا در میان تاریکی حتی روزنی از نور دیده نمی شود
اما همچنان گام بر میدارم پیش به سوی تاریکی
شاید هنوز هم در درونم امیدی به دیدن نور باشد
میروم، همچنان قدم بر میدارم
گه گاه میرسد شخصی از دور؛ با هاله ای کاذب از نور
دلم باور می کند او را، لیک در اواسط باز تنهایم
رها در موج غمها، به ناگاه روزنم را مییابم
امید دل بر او میبندم، به سویش میتازم
مثل قطره ای در دریای وجودش ذوب میشوم
با او یکی میشوم، دلم را با دلش یکی میدانم
او را همه چیز میدانم، ولی باز هم شکست، باز هم نومیدی، آری باز غم، باز تنهایی، باز شکست...
دلم تاب نمی آورد زین همه غصه
چاره را چه گویی؟
زین همه تنهایی در آزارم
آیین دل بستن ندانم؛ هیچ از محبت نفهمیده ام
گویی سالهاست تنهایم و به این تنهایی تا به ابد محکوم
گرچه خسته ام لیک بیش از آن محتاج محبت
نیت بر آن دارم در جرگه ی انسانی گام نهم
لکن ندانم پذیرفته ام یا رد شوم
گویند برای پذیرش صداقت را به فراموشی سپار، راستی در این دیار خریداری ندارد...
این کدامین دیار است که دو رنگی ، پلیدی و سیاهی در آن مقبول تر از هر چیزی است ، مقبول تر از هر چیزی