روزگاری است که همه مردم این شهر بنای دیرین فرو ریخته و نو بنایی بنیان نهاده اند گو اینکه با فرو ریختن این بنا بنای وجود خود اینان نیز دچار فروپاشی میشود. اینان گوهر وجودی خود را همچون بنای دیرین مبتلا به استهلاک کرده و رو به نابودی مینهند.
روزگاری است همه جا بوی غربت و نا آشنایی دارد. زِ هرکجا که بُگذری بوی تعفن نفرت و بیگانگی مشام را آزرده خاطر کند.
آدمیان را چه به سر آمده؟ این است میل به کمال واقعی که معبود در سرشتشان نهاد تا با امداد از دِگر انعام در خدمت گذارده شان بدان دست یازند.
میان این مردم جز نفاق هیچ نبینی. چهره ها درهم کشیده و بیگانه، دلها بیگانه. یافتن آشنا در دیار غربت کاری است بس مشکل و انجام ناشدنی. در دلهاشان مِهر به معبود خشکیده است و از آن روز که این را هم به اندوخته ی تجربیاتشان افزوده اند مِهر به هم نوع و حس یکی بودن با آنان که از خونِ خویش می دانسته اندشان را به یکباره چپاول یافته دیده اند.
ایام، ایامِ گله و شکوه زِ یکدگر است، لیک هیچ کس را در صدد برداشتن موانع به هم رسیدن و خوشبختی پویا و تلاشکر نمییابی.
هیچ دانی در این دیار، دلها و دیده ها با یکدگر بیگانه اند. انسان در عین رفاه از این نالد که آسایش و آرامش خویش را از دست داده است و این برایش یافتنی نباشد. رو به زوال است روابط انسانی. دیر روزگاری است دگر برق اضطراب زِ سرنوشت انسانها در چشم آدمی دیده نمیشود. همه زِ خستگی نالند. تصور میکنی این خستگی و فرتوتی چه زمان پایان یابد؟ از دارندگیِ جسمِ به این سلامت خسته اند؛ چو نایِ کشیدن تن خسته را با خود به این سو آن سو ندارند و از حمل آن عاجزند، غافل از اینکه جسمی که حال چنین پر زرق و برق بر آن مفتخرند و گاه نیز خسته از آن، باید همیشه حَمّالی بهر روحی سرشار از تجمل باشد. جایگزین هر آنچه از نور امید در این دلها نومیدی و غم است.