تو گوشه گوشه ی این شهر هر روز یه اتفاق میفته که آدم از اون بیخبره. یه خونه سفید پوش میشه و حجله نوبختی رو به تن میکنه و در ودیوار خونه ای دیگه سیاه پوش میشه و حجله ناکامی اونو در بر میگیره.
شگفتا از این رخدادهای متنوع که هر روز هزارتاش پرده از رخ بر میکشه. مادری قطرات اشک بر پهنای صورتش روان میکنه چونکه پروانه ی مادر(فرزند دختر) از خونش رفته و روی گل دیگه ای نشسته. جایی دیگه مادری گوهر اشک از چشمانش سرازیره که عزیزش واسه همیشه پر کشیده و از گلستان زندگیش بار و بُن بسته و رفته.
وَه که انسان در حکمت چنین حوادثی تنها انگشت حیرت به دندان گزیده و دم برنمیاره. انسان حتی از درک یکی از این اتفاقات عاجزه.
به راستی فکر میکنی تصمیم با کیه؛کی واسه آدما اون رفتن و یا این رفتن رو مینویسه و به قضا و قدر زندگیش اضافه میکنه؟! یه کم فکر کن ببین کی میتونه و قدرت چنین کاری رو داره. به حتم یه انسان نیست چون اگه اینطوری بود تو یا من هم میتونستیم چنین تصمیماتی رو اتخاذ کرده و هستی و نیستی خود و یا حتی دیگری رو رقم بزنیم.
من که در برابر چنین موجود توانا و مقتدری سر تعظیم و سجده فرود میارم و به خاطر نزدیک شدن به خصوصیاتش و به دست آوردن ذره ای هرچند ناچیز و اندک از این خصایص تا به همیشه تلاش میکنم. میدونی چرا؟ آخه من همیشه میخوام بهترین مال من باشه و کمالات رو دوست دارم و زمانیکه بین امثال خودم چنین کمالی رو نمیبینم و در درون خود همچین خصایصی رو یافت نکردم میخوام دارنده ی اونارو ستایش کنم، میخوام بهش نزدیک بشم و در کسب خصوصیاتش نهایت سعی خودم رو بکنم. چه زیبا حکمتی داره این قادر که چه ریز بینانه یکی رو بر میداره و در گوشه ای از این دنیای خاکی دیگری رو جایگزین اون میکنه و شکوفه ای نو شکفته رو ارزونی یه خونه و افرد ساکنش میکنه و درود زندگی ای نو رو به اون عرضه میداره. به جاست که بگم خدایا، خدا جونم «انک علی کل شی علیم و قدیر.»