من یه شاپرکم که تو یه غروب سوزان و بی بارون اما تو بارون زاده شدم
وقتی به گوشم می رسه دستامو باز می کنم و چشمامو می بندم، خودمو روی اون بزرگ بزرگِ احساس می کنم. همون تخته سنگ پیرو می گم ها، همونی که زیر پاهام آخ نمی گه. اونجا یه لباس از حریر نرم هم رو تنم سنگینی می کنه می خوام خالی از زمین باشم از زمین و زمینایا. فقط از اونجا پر بکشم به اوج. آخ که چه لذتی داره. نسیم تنمو نوازش میده و باد منو رو دستاش سوار کرده. خیلی دوست دارم سبک شم. بی هیچ چیزی مثل خلأ. فقط صدای آب و امواج تو گوشمه. فقط می خوام این صدا رو بشنوم و تا به مرگم منو از نداشته ها پر کنه. وقتی به انتها می رسه انگار تازه به نا متنهایی وصل شدم آخه دوباره و دوباره تکرار میشه.
مامان اینا خسته ان از شنیدنش. ز(آبجی کوچولوم) می گه قطعش کن بدم میاد. همش تکرار میشه. ط(آبجی بزرگم) میاد عوضش می کنه. ح(تک داداشم) که فقط رپ و گاهی از مهستی و هایده و حمیرا میذاره.
اونا منو از جزیرم جدا می کنن.
اما وای که چه سکوتی تو جزیرم حاکم. همه میگن اونجا تاریکیه. تو فقط تنهایی. بی آدما لذت نداره، دل زده میشی؛ اما کی میدونه جزیره ی امانتِ بارون مأمن و پناه بارونش کیه. کی می دونه اونجا کی امانت دار بارون و زاده ی بارونه.
نه، هیشکی نمیدونه. واسه اینه اینا رو میگن؛ نمی خوام پس در موردش قضاوت خود خواهانه کنن.
من اونجا تو ساحلش با مأمنم دارم میدوئم و رو شن هاش دراز می کشمو قهقهه سر می دم. من امانت دارمو ندیدم. اما قلبم پیشش امانتِ. خودش گفته مال خودمه هر وقت خواستم می شکونم. حالا که صاحبش شده میگه فقط منو مثل یکی از خاطرهات بدون. فراموشم کن.
مگه میشه اونهمه گریه ای که رو شونه های ندیده اما حس کردش سر دادم، اونهمه گریه ی پنهونی تو دوریش رو فرراموش کنم.
مگه میشه خنده های واقعی ای که فقط با شنیدن صداش و لبخندش رو لبم میومد و محو نمیشد رو از یاد ببرم فقط به حکم اینکه یه خاطره است و باید فراموش شه کم کم
هر چی گشتم دلم مال کسه دیگه نمیشه.
راستی تو جزیره های دیگه انقده دوستای خوب دارم حتی دوستای بدم دارم.
بعضیاشون رو نقطه ضعفا دست میذارن و بال و پرمو می سوزونن بعضیام دوستم دارن و به خاطر من تو صدا می رن.
دوستام تو جزیره های دیگه ان؛ آخه آدما وقتی به هم نزدیک باشن ترسناک میشن. من فقط از راه دل باهاشون ارتباط دارم. اما اونا مهربونن. ولی بعضیاشونم یه کوچولو غم رو دلم میارن.
راستی ما ها همه میریم؟وقتی رفتیم همدیگرو می بینیم؟ اونجا که همدیگرو دیدیم دیگه وحشت نداریم از هم. آخه اونجا خدا هست. اینجام هست اما من بودن اونجاشو دوست دارم چون نمیذاره کسی پروانه ها رو تو دستش بگیره و از سر حرص و طمع لهشون کنه. اونجا من آزاد بال و پر میکشم و رو شونه هاش میشینم و با گریه واسش آروم میگیرم.
کاش زودی اونجا برم. راستی بعضی دورو بریام بهم میگن بارونی، اُوِر کُت؛ حتی کوچکتر که بودم میگفتن بارون پس کی میای. اونا مسخره می کردنو من ناراحت میشدم اما حالا مسرور از تکرار یاد کمرنگشون تو ذهنمم. آخه من عینهو بارونمو همیشه چشمام بارونیه.
می دونم چرند نوشتم اما خب دیگه نوشتم.
از SaG_SeFaT.0098 به GoL_3FaT.0612_0662 تبدیل شدم. این خودش خیلیه ها